دست نمي‌دهد مرا بي تو نفس زدن دمي

شاعر : عطار

زانکه دمي که با توام قوت من است عالميدست نمي‌دهد مرا بي تو نفس زدن دمي
کز سر صدق هر نفس با تو برآورد دميصبح به يک نفس جهان روشن از آن همي کند
بس که برآورد نفس پيش چو تو معظميني که دو کون محو شد در بر تو چو سايه‌اي
عرش مجيد ذره‌اي بحر محيط شبنمياز سر جهل هر کسي لاف زند ز قرب تو
سايه‌ي او چه پيش و پس ذره چه بيش و چه کميچون بنشيند آفتاب از عظمت به سلطنت
هر قدمي و احمدي هر نفسي و آدمينقطه‌ي قاف قدرتت گر قدم و دمي زند
اوست ز هر دو کون و بس هم‌نفسي و محرميچون نفست به نفخ جان بر گل آدم اوفتاد
آدم زخم خورده را نيست اميد مرهميليک اگر دو کون را سوخته‌اي کني ازو
هر نفسيش صد جهان هر نفسش بود غميزانکه ز شاديي که او دور فتاد اگر رسد
سور چو بود آنچنان هست چنينش ماتميچون همه چيزها به ضد گشت پديد لاجرم
دم چه زني چو نيستت در همه کون همدميتا به کي اي فريد تو دم زني از جهان جان